برف بارید بر لبان من
لبم شوق نداشت
قلبم مالامال بود از غم
برای باریدن برف
شوق نداشت
جای خالی
نداشتم برای سکوت
راه می رفتم و تن سرد درخت
جان نداشت
نفرینها می بافتم از تارو پود
مسحور نفرت بودم و
عشق جا نداشت
این اولین دلمردگی من می بود
از اشتغال به حسادت
دلم جا نداشت
به منصه رسیده بود نیرویی در من
برای انتصاب بیخیالی
نا نداشت
من بودم و آن خیابان زیبا
این بار از سنگینی و ماتم
راه نداشت