مهمانهای آهنگین و غیر آهنگین ذهن

در معرض علاقه مندان گذاشتن سخنان آهنگین تا تشفی یابد دل از چیزی حزین

مهمانهای آهنگین و غیر آهنگین ذهن

در معرض علاقه مندان گذاشتن سخنان آهنگین تا تشفی یابد دل از چیزی حزین

آسیاب آبی

پهلوی آسیاب به هم برسیم 

که این 

آسیاب به نوبت است 



پهلوی هم ، می ایستادیم 

که 

دوست ماندن ایستادگی می خواست ؟!


خیابانهای ذهنمان در شرق و غرب رویدادها 


ساعتهای ذهنمان ، در روز و شب متفاوت 


گندمی نیست تا آردش کنیم 

تو پهلوی دیگری و 

من هم پهلوی درد گرفته ام را بسته ام .


همین بود 

خوردن حسرت ، خوردنی مضری است 


پهلوی هم ،ماندنمان تمام شد 

مانند بهاری که تمام شده است 


ما گندمی نداشتیم 



آب رود را همسایه ی دیگر بست .


آخ برای میترا و مجد که گندمشان 


نیروی محرکه ی آسیاب را ندارد .


ضرب المثل هم تاریخ انقضا داشت .

رود گذرا

تو رودی 

از شهر من رد میشی 


من در باتلاق بطالت 

به پات می پیچم 


تو ، راستت را نگاه می کنی 


من دست راست و چپم‌رو 

نمی شناسم 


تو از آرزوت میگی برام 


هدایت بشی به راه راست 


من هنوز  


دروغ و راست رو 

نمی شناسم 


راستی ، اگه جای من و تو 

عوض بشه 


منم که 

با سازهای گوناگون  

می سازم 


نمی دونم از نواختنهای گوناگون 


می دونم که من به چیزهایی 

می بازم

مانای درحس تهدید

ایستاده است کنارش 

می کنم احساس تهدید 


آب سرد می پاشد برمن 

و منم حدید 



جلزولز می کنم 

آتشم می میرد 


سخت و سفت می شوم 

این است من جدید 


گفته بودم این است آن که می خواستم 


ابرها می روند 

ماه می شود پدید 



به یاد می آید شوق آن روزم 

داشتم به او 

اشتیاقی شدید 


حال ،او ،من ، ما 

ضمایر منفصل 

چه هیجاناتی 

که تعدادشان هست مدید ؟!


ای مانای در خواب خرگوشی 

بلند شو و راه بیفت 

در عشق به خود 

نکن تردید


تمام یا قسمت داستان این است 

مرزهای دره هایت را  نما

تحدید 

توبرخیز

من 

سرگردانتم 


تو 

 در گردانه ی نیستی ، سر می کنی !



"سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی "


سرتا پای من بود کرباس حزن 


خوشحال بودی تو 

که 

پس عمری 

دیده ای سرآبی!

سراب باتلاق

 نامش گاوخونی 

درسش را خوانده بودی 

و حالا خشکی اش را می بینی 

در پی آنی؟!


آی ای دل غفلت زده از خوشیهای مهمان 

پیکر بنی ادمی و چه جانی؟!


"توخود چراغ خودبرافروز "

زمستان است 

برق قطع میشود  

"تو از میان برخیز "


"توخود حجاب خودی "حافظا می بین 

قلمرو نئندرتال هاست این جای زرخیز

علاقه ی به خود

اونی رو می خوان که 

داشته باشه بهشون 

علاقه !


کاسه در دست 

از آش بده به دیگری 

 یه ملاقه !


کاسه ی چه کنم چه کنم اگه 

نوعش باشه 

بدوزه با نخ 

اونجای پاره !


کاسه ی گدایی محبت اگه 

باشه


برای خالی بودن عریضه ش 

کنه 

چاره !


تفاوت زبانی با مقصد مختلف اگه باشه 

به جای موش 

به ترکی 

بگه فاره !



"از فرعون ملول شده و از ظلمش "

به ساراهای زندگیش 

نگه 

ساره !


از علاقه به خود 

تا علاقه به دیگری 

از ویرگول تا نقطه 

خیلی 

کاره!