به پای میز
نرفتم
پای رفتن نداشتم
دست بالای دست
بسیار بود
مقهور اندوه شدم
پای سیب با چایی
بهانه ی زیستن می شد
دارچین آلرژیکش
من را نگذاشت به پایش
بنشینم
به پا خیزید برای جماعت نشسته خوب بود
"پایم نداد فرصت رفتن پیش دوست "
چندی به سخن سعدی مبتلا شدم
به پای وهم ماندم و نوزادانش اوهام گردیدند
دست از سر خودم برخواهم داشت
سر به کوه خواهم گذاشت
به پای گرد خواهم رسید یا نه ؟!