مغازه ی کوچک رویا فروشی داشت .
در انتهای کوچه ای بن بست
دیگری ، اتوبان چهار بانده ی رویا را
من در خیابان یک طرفه ای بودم که سمت خودم معلوم نبود
می دانستم که گردش به چپ ممنوع است
سبقت ممنوع است
ولی من ،ماشین نبودم .
اما موتورم از کار افتاده بود
چرخ هایم پنچر شده بود .
در آن کوچه ی بن بست ،من بودم که رویا می فروختم .
رویایی که خریداری نداشت .
بضاعتی برای آن نمانده بود .
از آن کوچه بیرون اگر می آمدم
آمدم
در یک مال ، رویای دست چند و با کیفیت ارزان را گران می فروختم .
جای گران ، قیمتش هم گران است .
من رویافروش گران فروش ، استادم که بود؟
کشیشهای بهشت فروش !
بهشت ،مکان بود
نیایم مکان می فروخت .
من چیز دیگری را می فروشم که انحصارش فقط با من است .
بهشت مکان نبود
زمان نبود
نه ،
بهشت هم مکان دارد
هم زمان دارد
هم چیزهای دیگر !
مثلا اگر من در مکان دیگری بودم ، کلماتم را می فروختم و
با پولش می توانستم به ترکیه ، انتالیا و جاهای خنک تری در این تابستان بروم
ای مانا
ببین ،به خودت هم رویا فروختی .
خرید خوبی بود ، برایش متشکرم