هر دو بافنده بودیم
او رویا می بافت و
من فلسفه
ریسمانمان وهم بود و ترس
موهومات را می بافتم
اما
ولی
اگر
قالی نقش هایش چشم را می نوازد
من ،فلسفه می بافتم
تا بگریزم
از واقعیت
از گفتنش نمی دارم عار
صفحه گذاشتن که نداره کار
خاطرم آزرد نیستش دیگه یار
پونه بشی تو ،منم میشم مار
شعله ی اتیش ،قلب پردردم
هیزم حرفات ، شعله داد به نار
لبخند خودتی رو لب درخت
آواز قشنگ از دهن سار
گلایه کنم از دست خودت
تا سنگینی هاش بشه بهم بار
صدای خودت از حنجره ی من
با اون نگاهت بزن تو تار
دوتار وسه تار
تار موهاتو به چیا میدم
تارت کم بشه ،میزنم من زار ؟!
دنبالش نیستم من ، دنبال جنجال
رفیق خودش ، جار و یه جار
نوزدهم شهریور ۴۰۳
[23/09, 11:17] Mana: دنبال یکی بودم که بده نجاتم
در آبجوش حوادث گویی نباتم
مردم در ناامیدی از شلوغی اطراف
حس عاطفی ندارم بهشون ، آره ، نباتم
[23/09, 11:19] Mana: نجات دهنده خودم بودم ، گاهی
آره ،
آه
نفرین به مطالب زرد از هر نوعی
گذشته بهت داد کلی تجربه ،
مبهوت و ماتم !
بیرون خواهد افتاد
چه؟
حقیقت
درون من چه خبر است ؟!
دلم تنگ است
برای چه؟
برای دیدنت
دلم آشوب است
برای چه ؟
رذیلت مستتر شده م در فضیلت
ای دل پر تشویش و مشوش من
از چه؟!
رها کنم و رها شوم از حیلت
ای مانای کوچولوی ترسیده ی من
اشکال ندارد که کرم خواهی ماند و
خواهی مرد در پیله ت
مثل بعضی میو ها می مانی
دهانم مزه اش را می خواهد مزه مزه کند
اما با خوردنش ، روده هایم درد می گیرد
چه بزرگ و کوچکش
با این درد ها ،چگونه در خاطرم می مانی
می پرسیدم در ابتدای آشنایی
با من می مانی ؟!
اما شب سپری شد
دانستم سراب ساخته بودم از تو
در آن تشنگی ندانستنم
برای دل تشنه
نه ،لب تشنه ام
به آب می مانی !؟
آب جوی من و تو باهم نمی مانند .
برای دل شیشه ای من
مثل سنگ می مانی !
قید دل تنگم را زده ام
قید ،صفت ،فعل
همه را خودم تغییر دادم
مثل شبحی در دل خاطرم می مانی
گذاشتم تورا در کنار حوض نیلوفر
دیر آمده بودی در فصل بهار
به زمستان می مانی
ماندن و شباهت
و
ماندن و آمدن
همه به هم
هرجور حساب می کنمت
در گذشته ،می مانی
دوم مهر ، چهارصدو سه