شاید کلمه ای
روز کسی رو ساخت
توی شب تاریکش ،
شعله ای گداخت
شاید میون موهومات من و اون
روشنی پاشید به تاریکی
یه ساختی باخت
شاید که خنده ای
پاشیده روی صورتی
اگه کامیابی رو میشه تافت
شاید ،اغلب ،اکثراوقات و همیشه
منفعل بودن رو میشه ساخت.
آن بلوار زیبای قشنگ
در چشم من
با آدمهای زیبایش در چشم من
پیشتر ،بلوار دیگری را دوست می داشتم
آن ، نزدیک ترین شیک بود ،به من
بلوار قشنگ جدیدم را نیز ،دوست خواهم داشت من
بلوار مرتب ، زیبا و دلنشینی بود
به من
ای اندوه های زنجیر کرده ، من را
شما قوی ترید یا آن بلوار زیبا ،به من
تو به من هدیه دادی
لبخند شیرین
از پرسش رهگذری
که
از هم سیرین !
کهنگی و تکراری بودن میشه
وقتی که گذر میشه
از شب دیرین
من اسکناس صددلاری بودم
بی سرو پایی بهم گفت ، لیرین !
سروته ماجراها ،سرو ته یه کرباسه
موهای سفیدت میگه ،شما پیرین
تو شهرنشین ساکن یه برج بلند
من روستایی خیالی ساکن هلند
تو از تنعم و موهبت نیستی مبهوت
من از نیاز داشتن نداشتن شدم برهوت
افق دید تو سانفرانسیکو یا ایتالیا
من خیال و تخیلم دعا می کنند بیا
من و تو اگر خودم باشند
به واسطه ها خواهم گفت پاشند
"تو خودحجاب خودی از میان برخیز "
آموزش و ثروت و موهبت است همه چیز
می نوشتم و می خواندم خودم با سازها
انگار تخیل ندارد امکانی در مازها
الهه ی شعر نشست امروز بر شانه ام
کاش آسایش و آرامش باشد کاشانه ام
تو اگر برخوردار باشی و لبریز
من روان خواهم شد چون جوی از کاریز
کاش اگر سیل بلا عده ه ای را شل کرد
با مدعیان کمک نمودن توانست کل کرد
غمها می آیند که بروند
اگر نروند ،چیزهای دیگر بروند
آهای ای ساکن برج عاج خیال
مساحت و ساحت روزگار نیست محال
انگار آزاد نیست قالب شعرم
چه الهه ای نشسته است بر قلبم
مغازه ی کوچک رویا فروشی داشت .
در انتهای کوچه ای بن بست
دیگری ، اتوبان چهار بانده ی رویا را
من در خیابان یک طرفه ای بودم که سمت خودم معلوم نبود
می دانستم که گردش به چپ ممنوع است
سبقت ممنوع است
ولی من ،ماشین نبودم .
اما موتورم از کار افتاده بود
چرخ هایم پنچر شده بود .
در آن کوچه ی بن بست ،من بودم که رویا می فروختم .
رویایی که خریداری نداشت .
بضاعتی برای آن نمانده بود .
از آن کوچه بیرون اگر می آمدم
آمدم
در یک مال ، رویای دست چند و با کیفیت ارزان را گران می فروختم .
جای گران ، قیمتش هم گران است .
من رویافروش گران فروش ، استادم که بود؟
کشیشهای بهشت فروش !
بهشت ،مکان بود
نیایم مکان می فروخت .
من چیز دیگری را می فروشم که انحصارش فقط با من است .
بهشت مکان نبود
زمان نبود
نه ،
بهشت هم مکان دارد
هم زمان دارد
هم چیزهای دیگر !
مثلا اگر من در مکان دیگری بودم ، کلماتم را می فروختم و
با پولش می توانستم به ترکیه ، انتالیا و جاهای خنک تری در این تابستان بروم
ای مانا
ببین ،به خودت هم رویا فروختی .
خرید خوبی بود ، برایش متشکرم